این حس که باید اینو تموم کنم که اون یکی رو دنبال کنم تموم وجودمو انگار داره آزار میده. عصبانی ام ناراحتم و استرس خیلی زیاد داره اذیتم میکنه. از یه طرف حس بیهودگی که اینو باید تموم کنم. از یه طرف حس مجبوری و این که اگه نتونم اون یکی رو دنبال کنم چی؟ تهش چی؟ با همین وضعیت میخوام زندگی کنم؟ خدا میدونه.
حس ناتوانی میکنم. تناتون برای مدیریت گذران زندگیم. ناتوان برای زندگی کردن. شوقی برای غذا خوردن ندارم. هر کار کوچیکی مربوط به زندگی داره برا تبدیل میشه به یه مشکل بزرگ. به یه مشکل غریب. از صبحونه خوردن و غذا درست کردن بگیر. تا درس خوندن تا دوست پیدا کردن تا پول دراوردن و ورزش کردن. همش برام سخته. برام سخته که حواسم به همه چیز باشه. برام سخته که بخوام با بودجه ی محدودی که دارم همه چیز رو مدیریت کنم.
بزرگ شدن این بود؟ مثل این که اره. احتمالا اینا برای همه سخته و اونا انرژی شون رو از جای دیگه میگیرن. مثلا ز انرژی ش رو از دوست پسرش و زیباییش میگیره. مثلا الف از بودن خوائش اینجا. مثلا نون و ف از وجود دوسپسرشون. انگار به نیروی محرکن اینا برای این کخه تو رو برای زندگی کردن هل بدن. تنهایی همه ی اینا سخته. انگار یکی باید باشه که هلم بده و باهام فعالیت هارو ببره جلو. اما نمیره. اما نیست. اگرم باشه موقته. اگرم باشه نمیاد که بمونه. و چقدر به حضور این یک نفر ادم در زندگی نیاز دارم. چه قدر از گفتن این اتفاق ساده میترسم. چقدر گفتن این سخته که اقا من تنهایی خودم از پس همه ی کارای زندگی برنمیام
من تنهایی از پس همه ی کارها برنمیام
دلم میخواد با عشق و علاقه ی تمام کارم رو بکنم. به انگیزه ای یه نیرویی چیزی بکشدتم بیرون از این کرختی که درم بیاره. دلم میخود پول داشته باشم. پول داشته باشیم. کول باشیم کارای عجیب و هیجان انگیز بکنیم. منم دلم شهرت میخواد منم دلم. این زندگی چیه واقعا؟ این همه تلاشم برای این که ازین زندگی یه چیزی بسازم چیه؟ این اجباری که باید تاثیر گدار باشم و تو زندگی کاری کنم که حتما خوب پیش بره. که حتما یه خدمتی به زندگی کرده باشم از کجا میاد؟؟؟