دارم از ته چاه افسردگی فریاد میزنم.

میم رفت و من دوباره اینجا تنها شدم. دوباره طعم زندگی مهاجرت تلخ شد. خوب فهمیدم که بودن یه نفر دیگه و خو کردن بهش چقدر میتونه زندگی اینجا رو عوض کنه. و اینکه چقدر به میم خو گرفتم. چقدر همراه خوبیه و چقدر زندگیم ازش  پر شده. وقتی رفت خیلی جاش اومد. خیلی همه چی بوی اونو داشت. درست مثل فیلم ها و کتاب ها. جاش خالی بود. جاش خیلی خالی بود. جای لباساش. مسواکش. کبفش جاش روی تخت. حتی  جرات نمیکردم که برم روی تخت. از فرودگاه که برگشتم سه چهار ساعت توی شهر چرخ زدم فقط برای اینکه جرات نداشتم برم خونه و دلگیری خونه رو ببینم. 

خیلی ضعیف تر از اون چیزی ام که فکر میکردم. باید دوباره بلند شدم باید با برنامه یه چیزایی بسازم که فقط برای خودم باشن. که بودنشون به بودن کسی توی زندگیم ربطی نداشته باشه. آدما. تفریحات. لوازم. اروم و اروم باید زندگی رو یاد بگیرم. 

اما اعتراف میکنم خیلی سختمه. سختمه از جام بلند شم. سختمه حواسم رو با چیز دیگه ای جز سریال و قصه پرت کنم. سختمه به زندگی برسم. آه که این حفره ی امنیت و صمیمیت چقدر درون روحم بزرگه. چقدر همه چی حولش میگرده 

" حق من از زندگی ولی این همه حسرت نبود انصافا!" کجارو اشتباه رفتم؟ فک کنم همون اول که نرفتم فیزیک بخونم توی شریف. از همونجا شروع شد. از همونجا انقدر همه یچی ناجور بود که هر چقدر که توی این ده سال سعی کردم راه و کج کنم و به مسیر اصلی برسم فقط بیشتر و بیشتر طول کشیده.

نمیدونم شایدم اگه بیشتر و بیشتر پیش برم یه روزی بگم باید همه ی این اتفاق ها میفتاد. خدا میدونه. 

 

 

بزرگ شده ی صدا سیما.

پایان- صدای درون

صدای در سر

الو؟ صدای منو میشنفی؟

چقدر ,  ,زندگی ,خیلی ,جاش ,رو ,بیشتر و ,همه چی ,و بیشتر ,از همونجا ,فقط برای
مشخصات
آخرین جستجو ها