رشته ی وصال ابهام ها



خیلی تلخه که میشه بیست و اندی سالت بعد به خودت نگا میکنی میبینی رویا ها و فکر هایی داری که از صدا سیما و اموزش پرورش بهت رسیده. 

کجاش؟

اونجا که نگا میکنی و میبینی صدا سیما، اموزش پرورش و جامعه اون چیزی نیست که باید. و دروغه دروغاشو نا روشن بودن معلماشو همرو میبینی.

حالا با میرسی که از اونا بهت رسیده چیکار میکنی؟


این حس که باید اینو تموم کنم که اون یکی رو دنبال کنم تموم وجودمو انگار داره آزار میده. عصبانی ام ناراحتم و استرس خیلی زیاد داره اذیتم میکنه. از یه طرف حس بیهودگی که اینو باید تموم کنم. از یه طرف حس مجبوری و این که اگه نتونم اون یکی رو دنبال کنم چی؟ تهش چی؟ با همین وضعیت میخوام زندگی کنم؟ خدا میدونه.  

حس ناتوانی میکنم. تناتون برای مدیریت گذران زندگیم. ناتوان برای زندگی کردن. شوقی برای غذا خوردن ندارم. هر کار کوچیکی مربوط به زندگی داره برا تبدیل میشه به یه مشکل بزرگ. به یه مشکل غریب. از صبحونه خوردن و غذا درست کردن بگیر. تا درس خوندن تا دوست پیدا کردن تا پول دراوردن و ورزش کردن. همش برام سخته. برام سخته که حواسم به همه چیز باشه. برام سخته که بخوام با بودجه ی محدودی که دارم همه چیز رو مدیریت کنم. 

بزرگ شدن این بود؟ مثل این که اره. احتمالا اینا برای همه سخته و اونا انرژی شون رو از جای دیگه میگیرن. مثلا ز انرژی ش رو از دوست پسرش و زیباییش میگیره. مثلا الف از بودن خوائش اینجا. مثلا نون و ف از وجود دوسپسرشون. انگار به نیروی محرکن اینا برای این کخه تو رو برای زندگی کردن هل بدن. تنهایی همه ی اینا سخته. انگار یکی باید باشه که هلم بده و باهام فعالیت هارو ببره جلو. اما نمیره. اما نیست. اگرم باشه موقته. اگرم باشه نمیاد که بمونه. و چقدر به حضور این یک نفر ادم در زندگی نیاز دارم. چه قدر از گفتن این اتفاق ساده میترسم. چقدر گفتن این سخته که اقا من تنهایی خودم از پس همه ی کارای زندگی برنمیام

من تنهایی از پس همه ی کارها برنمیام

دلم میخواد با عشق و علاقه ی تمام کارم رو بکنم. به انگیزه ای یه نیرویی چیزی بکشدتم بیرون از این کرختی که درم بیاره. دلم میخود پول داشته باشم. پول داشته باشیم. کول باشیم کارای عجیب و هیجان انگیز بکنیم. منم دلم شهرت میخواد منم دلم. این زندگی چیه واقعا؟ این همه تلاشم برای این که ازین زندگی یه چیزی بسازم چیه؟ این اجباری که باید تاثیر گدار باشم و تو زندگی کاری کنم که حتما خوب پیش بره. که حتما یه خدمتی به زندگی کرده باشم از کجا میاد؟؟؟


امروز یکی از اون روزای سخت بود. امتحان دادم . بازم امتحانی که فکر میکردم تا حد خوبی بلدم. ولی سوالا یه مدلی بود که انگار طراحی شده بود از قسمت های نا مهم بیاد و فقط از یه بخش. که اگه اون بخش رو بلد نبودی خیلی بد میشد. و تقریبا این اتفاق برام افتاد. سخت بود امروزو بگدرونم. اومدم خونه و خوابیدم که بگذره. 

تنهایی خیلی ادینم میکنه اینجا. باید خودم رو جمع کنم و به یه کارایی برسم. به پروژه ها. این دو هفته هم سخته.


دارم از ته چاه افسردگی فریاد میزنم.

میم رفت و من دوباره اینجا تنها شدم. دوباره طعم زندگی مهاجرت تلخ شد. خوب فهمیدم که بودن یه نفر دیگه و خو کردن بهش چقدر میتونه زندگی اینجا رو عوض کنه. و اینکه چقدر به میم خو گرفتم. چقدر همراه خوبیه و چقدر زندگیم ازش  پر شده. وقتی رفت خیلی جاش اومد. خیلی همه چی بوی اونو داشت. درست مثل فیلم ها و کتاب ها. جاش خالی بود. جاش خیلی خالی بود. جای لباساش. مسواکش. کبفش جاش روی تخت. حتی  جرات نمیکردم که برم روی تخت. از فرودگاه که برگشتم سه چهار ساعت توی شهر چرخ زدم فقط برای اینکه جرات نداشتم برم خونه و دلگیری خونه رو ببینم. 

خیلی ضعیف تر از اون چیزی ام که فکر میکردم. باید دوباره بلند شدم باید با برنامه یه چیزایی بسازم که فقط برای خودم باشن. که بودنشون به بودن کسی توی زندگیم ربطی نداشته باشه. آدما. تفریحات. لوازم. اروم و اروم باید زندگی رو یاد بگیرم. 

اما اعتراف میکنم خیلی سختمه. سختمه از جام بلند شم. سختمه حواسم رو با چیز دیگه ای جز سریال و قصه پرت کنم. سختمه به زندگی برسم. آه که این حفره ی امنیت و صمیمیت چقدر درون روحم بزرگه. چقدر همه چی حولش میگرده 

" حق من از زندگی ولی این همه حسرت نبود انصافا!" کجارو اشتباه رفتم؟ فک کنم همون اول که نرفتم فیزیک بخونم توی شریف. از همونجا شروع شد. از همونجا انقدر همه یچی ناجور بود که هر چقدر که توی این ده سال سعی کردم راه و کج کنم و به مسیر اصلی برسم فقط بیشتر و بیشتر طول کشیده.

نمیدونم شایدم اگه بیشتر و بیشتر پیش برم یه روزی بگم باید همه ی این اتفاق ها میفتاد. خدا میدونه. 

 

 


آخرین جستجو ها